پریسا نویدادهم
امید
امید
پریسا نویدادهم
اگر سری به لغتنامهی دهخدا بزنیم، میبینیم که مقابل واژهی امید نوشته شده: آرزوی روی دادن امری با انتظار تحقق آن. نکتهی جالب در این تعریف این است که امید، صرفا آرزو کردن نیست بلکه انتظارِ تحقق را نیز با خود دارد. و حالا موضوع مورد بحث ما کودکان هستند، کودکانی که به دنیا میآوریمشان تا جاودانگی ما باشند و امید و آینده ساز کشورمان. در این میانه کودکانی دیدهایم که به اصطلاح خودمان سخت هستند و بد خلق، کودکانی که برای تغییر به ما نیاز دارند و این تغییر حاصل نمیشود مگر با امید ما و والدینشان. در واقع کودکِ بدرفتار، کودکی است که ناامیدی دورش را احاطه کردهاست. گاهی حتی خود ما هم باور نداریم که یک کودک میتواند تغییری مثبت داشته باشد و وقتی باور نداشته باشیم، این ناباوری روی تلاشمان تاثیر میگذارد. و برعکس وقتی این باور به تغییر در وجود ما شکل بگیرد و قلبا معتقد باشیم که حتی کودکی با شرایط و خلق و خوی سخت هم میتواند تغییر کند، میتوانیم بر او تاثیر گذاریم. زیرا کودک این امیدواری را در ما میبیند و حتی در چشمانمان میخواند و اعتماد بنفسش بیشتر میشود. پس به عقیدهی من اول از هرچیز و قبل از اینکه بخواهیم به کمک کودکان بیاییم، باید ببینیم که خودمان چه باوری راجع به آنها داریم. هنگامی که امید را در قلب خودمان ایجاد بکنیم، میتوانیم به نقطهای برای تغیبر کودکان تبدیل بشویم. گاهی سعی میکنیم کودکی را تغییر دهیم ولی این کار را کاری بیهوده میپنداریم، این فکر ما را در یک دور باطل میاندازد بدین شکل که امیدوار نبودن، حال ما را بد میکند و حالِ بد ما مضاف میشود به حال کودکی که خودش را باور نکردهاست و باعث بدتر شدن حالش میشود و بدتر شدن حال او، بیشتر انرژی ما را میگیرد و این دور باطل تا ابد ادامه پیدا خواهد کرد. در روانشناسی کودک یک مبحث خیلی مهم مربوط میشود به عاملهای محافظتی کودکان. این عاملها میتوانند چیزهایی باشند از این قبیل: شرایط خانوادگی، خلق و خوی بد، بیماریهای زمینهای یا ژنتیکی مثل بیش فعالی و کمبود توجه یا اتیسم یا…. یک کودک ممکن است دارای یکی از این عوامل یا چندتا از آنها باشد و به اصطلاح ریسک فاکتورهای زیادی داشته باشد.
در روبهرو شدن با چنین کودکانی دو نگاه مطرح است. یکی اینکه فقط به این ریسک فاکتورها نگاه کنیم و امید را از یاد ببریم، مثلا بگوییم: بابا این کودک با چنین شرایط خانوادگی و پدرو مادر و مشکلات دیگر عمرا عوض نمیشود و نگاه دیگر اینکه خودِ ما تبدیل بشویم به یک عامل امیدبخش و این یعنی ما یک عامل محافظتی به کودک اضافه کردهایم و اعتقاد ما میشود اینکه “تو میتوانی” حتی اگر همهی دنیا بگویند نمیتوانی. اینکه کودکی با انجام یکی دوبارهی یک بازی نتواند آن را انجام بدهد، احساس ناتوانی میکند و این احساس را تعمیم میدهد به دیگر موقعیتهای زندگی خود. مثلا فکر میکند هیچ وقت نمیتواند دوست پیدا کند، هیجوقت نمیتواند خودش تنهایی کاری را انجام دهد و … که این باعث از دست رفتن اعتماد بنفسش میشود. یک نکتهی بسیار مهم در رفتار با کودکان که باعث میشود حین کار با آنها امیدمان را از دست ندهیم، این است که از هر کودک به نسبت خودش انتظار رشد و تغییر داشتهباشیم. گاهی انتظارتمان در رابطه با کودکان مختلف، یکسان است. انتظار داریم همهی کودکان آرام و عالی باشند در صورتیکه از هر کودک باید اندازهی رشد خودش انتظار داشتهباشیم. زمانی را به خاطر دارم که اواسط ترم کودکی به کلاس ما ملحق شد. برخلاف بچههای دیگر که وقتی تازه وارد مکان جدیدی میشوند کمی طول میکشد تا از مادر جدا شوند، او به راحتی و حتی بی اعتنا به مادرش وارد کلاس شد.
انتظار میرفت حالا که مستقل وارد کلاس شدهاست با بچههای دیگر ارتباط بگیرد اما به محض ورود به کلاس بدون حرف زدن رفت و روی یک صندلی نشست و پاسخ سلامهایی که بهش شد را هم نداد. اما بعد از چند لحظه انگار که چیزی یهو به خاطرش رسیدهباشد از جا پرید و به سمت کودکی که روی صندلی آبی نشسته بود، رفت و او را هل داد و خواهان نشستن بر روی صندلی آبی شد آن هم با فریادهای پیدرپی. اتفاقاتی از این دست تا پایان روز چندبار دیگر هم تکرار شد. این کودک در بازیها یا شرکت نمیکرد یا اگر شرکت میکرد با کمترین ناکامی سریع عصبانی میشد و بازی را خراب میکرد. بعد از پایان کلاس کودک به سختی خداحافظی کرد و دلش میخواست باز هم بماند و با اسباببازی اینجا بازی کند. از مادر خواستیم تا جلسهای با هم داشته باشیم اما مادر به علت اینکه کاری پیشامد کردهاست، جلسه را قبول نکردند. در جلسهی بعد کودک به دو وارد کلاس شد و در باقی روز همانند جلسهی پیش عمل کرد. اواسط کلاس وقتی درگیری بین این کودک جدید و یکی دیگر از کودکان رخ داد، تصمیم گرفتیم کودک را از آن شلوغی دور کنیم و فردی با اون صحبت کنیم. در این گفتگوی فردی دستهای کودک را در دستم گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، به او گفتم احساسش را میفهمم (با گفتن این عبارت که: میدونم دوست داری الان غذا بخوری من هم گرسنه هستم). با این کار کودک آرام گرفت و آمادهی بازگشت به کلاس شد. آن روز رفتار پرخاشگری کودک متوقف نشد اما آرامش بیشتری داشت. یکی از رفتارهای تاثیربرانگیر کودک، این بود که گاهی مشاهده میکردیم که کودک اسباب بازیهایش را به دوستانش میدهد یا دوست دارد کمک مربی کلاس، وسایل را جابهجا کند و این به ما میفهماند که کودک دلش میخواهد دوست بدارد و محبت کند و متقابلا دوست دارد محبت ببیند. ما احتمال دادیم علت اینکه اوایل به سختی از مجموعه خداحافظی میکرد، همین بودهباشد. لازم به ذکر است که در تمام این مدت ما موفق به گذاشتن جلسه با مادر نشدیم و از وضعیت خانه اطلاعی نداشتیم. بعد از چندی کودک متوجه قانونهای مجموعه شد و رفتارش رو به بهبودی گذاشت و ما بالاخره موفق به دیدار مادر شدیم. در این جلسه بیان کردند که علی رغم رفتار آرام کودک در مجموعه، او در خانه همچنان پرخاشگر است و به سختی رفتارش توسط پدر و مادر قابل کنترل است. در این جا ما با یک تناقص مواجه شدیم. از مادر خواستیم کمی بیشتر شرایط داخل خانه را تشریح کنند.
به طور خاص چند سوال را واضحا مطرح کردیم:
یک اینکه بدرفتاری کودک چه زمانهایی بیشتر است؟
دوم اینکه واکنش پدر و مادر هنگام بروز بدرفتاری چیست و چه جملاتی را به کار میبرند؟
سوم اینکه هنگامی که کودک بدرفتاری نمیکند، والدین چقدر به اون توجه میکنند و با او بازی میکنند؟
مادر در پاسخ به این سوالها دودلی خاصی داشت و به سختی پاسخ میگفت. از حرفهای مادر اینطور برداشت کردیم که کودک در خانواده زیاد پذیرفته نمیشود و پدر و مادر کم با او بازی میکنند و بیشتر بازی کودک تنهایی است. آن هم به آن علت که والدین پیشبینی میکردند وسط بازی کودک دوباره دچار بدرفتاری خواهد شد. همچنین وقتی که کودک بدرفتار میشد، همدلی خاصی از سمت والدین دریافت نمیکرد و والدین بیشتر با تنبیه قادر به کنترل کودک بودند. مادر در گفتههایش به این اشاره کرد که پدر کودک این مدل رفتار با او را برگزیده چون با خود او هم در کودکی چنین رفتار شده بود و اعتقاد داشته که با همهی این اوصاف باز هم بزرگ شدهاست و مادر هم این حرف را پذرفته و میگفت رفتار کودکم همین است و تغییرپذیر نیست و پدرش هم در کودکی همینطور بودهاست. اینجا بود که من و همگروهیم متوجه شدیم اصل مشکل از اینجا آب میخورد که والدین امیدی به تغییر کودک ندارند. آن وقت همگروهی من سوالی مطرح کرد با این عنوان که آیا وقتهایی بوده که کودک به زعم والدین خوش رفتار بوده باشد و به حرفها توجه کند؟ که مادر این مورد را تصدیق کردند. در اینجا یک مساله مهم مطرح است. گاهی مربیان و حتی مشاوران مانند یک ذرهبین عمل میکنند یعنی میگردند و بین همهی نافرمانیهای کودک و بدخلقیهایش، یک خوبی پیدا میکنند و آن را بزرگ میکنند، نه بزرگ به معنای اغراق کردن بلکه بزرگ کردن به این معنا که یک ویژگی مثبت ولو کوچک را به چشم والدینی که به بدی دیدن عادت کردهاند، بیاورند و حتی در جلسات گروهی با خود کودکان نیز اگر یک کودک ۱۰۰ بار یک بازی را اشتباه انجام دهد و فقط یک بار کمی درست انجام دهد، مربی این درستی را به رویش میآورد و خوبی را به چشمش میآورد و این کار باعث میشود حالا خود کودک همراه و هممسیر مربی شود و هر دو با هم تبدیل بشوند به دو نور امیدوار در راه تغییر مثبت کودک. این حرف مادر و پاسخ ما در راستای بزرگ کردن این رفتار مثبت کودک، مسیری شد برای امیدوار کردن مادر به تغییر فرزندش.
وقتی مادر اعلام کردند که وقتی کودک خوش رفتار است، حال خودشان و پدر خیلی خوب میشود، ما هم به همین مورد چسبیدیم و سعی کردیم امید بدهیم که کودکتان میتواند تغییر کند. و اولین پلهای که با آن آغاز کردیم این بود که والدین توجه به کودک را قبل از اینکه او بخواهد به دلیل جلب توجه بدرفتاری کند به او بدهند، مثلا وقت بگذارند و با اون بازی کنند و در مرحلهی بعد سعی کنند هنگام ناراحتی کودک به احساس او توجه کنند و با او همدلی کنند. قرار شد ما جلسهای هم مشترکا با حضور پدر و مادر داشته باشیم تا بتوانیم این امید را که اکنون در دل مادر هست به پدر هم انتقال دهیم. پدر هم مانند مادر نیاز داشتند که از زبان دیگری بشنود که این تغییر امکان پذیر است و قرار مشترکمان پس از پایان جلسه این بود که آخر هر هفته والدین گزارشی از حال کودک ارائه دهند که شامل این موارد باشد: کودک چه زمانهایی و بعد از چه اتفاقاتی خوش رفتار بود و چه زمانهایی بدرفتار؟ واکنش والدین بعد از هر دو مدل رفتار کودک چگونه بود؟ والدین با چه جملاتی به همدلی کودک برخواستند؟ و والدین فکر میکنند این هفته چه زمانهایی به کودک توجه مثبت داشتند؟ بعد از این جلسات رفتار بد کودک سریعا متوقف نشد و هرچند آرامش او بیشتر شده بود اما کمی طول کشید تا بدرفتاری کم و کمتر بشود و امید به بهبود تنها عاملی بود که ما و والدین را بر آن داشت که مسیرمان را همچنان ادامه دهیم. وقتی از اُمید صحبت میکنیم منظورمان صرفا امید دادن به یک کودک نیست بلکه منظورمان مفهومی عمیقتر است و آن امید دادن به یک خانوادست و حتی امید دادن به خانوادههای دیگری که مشاهدهگر هستند. پس نقش امید در مربی بودن یک نقش اول و اساسی است. اینکه مربی زود از به نتیجه رسیدن دست بکشد آسانترین کار است اما مربی خوب مسئولیت خود را به عنوان مربی آسان نمیکند. آنها احساس موفقیت در موفقیت دارند و این ویژگی اصلی آنهاست. در معنایی دیگر مربی بودن در هستهی اصلی خود به معنای یک مشاور مورد اعتماد است؛ مربی بودن میتواند معانی متعددی داشته باشد، اما همه چیز به در دسترس بودن برای پشتیبانی و مشاوره دادن به یک نفر در زمان نیاز او، ارائهی پشتیبانی معنادار برای او و همیشه و همیشه در نظر داشتن منافع او برمی گردد. و مگر میتوان مربی بود و پشتیبان بود اما امیدوار نبود.
اینکه مربی بتوانند به آیندهی کودکانش امیدوار باشد نیازمند توجه درست به آنهاست و توجه از دو عنصر اصلی احترام و تشویق تشکیل شده است. مربی لازم است به جای اینکه یک بازدارنده باشد، یک سازنده باشد. بازدارنده بودن مثل فرض کردن است، گاهی مربی فرض میکند که انجام کاری در توانایی کودک نیست و فرض میکند که میداند چه کاری را کودک میتواند انجام دهد. اگر بر اساس این فرضیه عمل کند از درک توانایی ها و ویژگیهای منحصر به فرد کودک ناتوان میماند. برعکس اگر یک سازنده باشد مدام در حال بررسی کردن کودک است این بررسی کردن به او فرصت میدهد تا کشف کند کودک واقعا چه طرز فکری و احساسی دارد. وقتی به جای فرض کردن به بررسی کردن بپردازد، کشف میکند که کودکان چگونه با استفاده از تواناییهای خود با مشکلاتشان روبهرو میشوند. این مبحث را با یک سوال به پایان میبرم که شما به عنوان مربی از خود بپرسید و قطعا پاسخ این سوال روشنکنندهی راه شما خواهد بود: شما به عنوان یک مربی به راستی برای کودکانتان چه چیزی میخواهید؟